به نام خدا
روزی از روزها به جنگل رفتم برروی قالی سبزنشسته بودم که نسیمی وزید و درختان با نسیم آوازمیخواندند آنجا یک رود قشنگ بود پاهایم را درون آن رودگذاشتم آب ازلابه لای انگشتانم رد می شد وروحم را به پرواز درآورد من با قالی سبز به آسمان رفتم من بر روی ابری سفید نشستم از آن بالا همه چیز پیدا بود بعد از این که از آن بالا به پاین آمدم فهمیدم همه رادرخواب دیدم
کلمات کلیدی :